دیگر نه آفتاب همان آفتاب است و نه آب، همان آب. آسمان کوتاه است. هوا سُربی است. به عمق سینه نمیرسد. حواس پنجگانهام گویی تعطیل. فضا سوررئال است. واژهها از ذهنم گریزانند. هیچ چیزی سر جای خودش نیست و کارکرد خودش را ندارد. خوابم عین بیداری است و بیداری، عین خواب...
صبح
امروز با آرزوی پایان این کابوسِ کُشنده چشمانم را گشودم. با این خیال که همهاش
یک خواب شوم بوده. اما فائدهای نداشت. انگار گرفتار طلسمی شدهام که حلقهاش دور
گردنم تنگتر و تنگتر میشود و توان حرف زدن و فکر کردن و گوش دادن و فهمیدن را
از من ربوده.
اندک
اندک دارم میفهمم که نقطۀ اتکاءام را از دست دادهام؛ فانوس دریای زندگیام را گم
کردهام؛ فرشتۀ نگهبانم پر کشیده و دیگر قرار نیست برگردد؛ حلقۀ پیوندم با آفرینش
و آفریدگار از من گسسته است. آیا هرگز میشود با این مصیبت خو گرفت که عزیزترین و
پاکترین و بهترین انسان زندگیام حضورش را از ما دریغ داشته و به ملکوت اعلی
پیوسته؟
همین دو
ماه پیش کنارش بودم. صبح صادق از صدای هقهقش بیدار میشدم. روی سجادهاش نشسته
بود، شانههایش میلرزید، نمازش زمزمۀ مادر داغدیده میشد. در سوگ «فرهاد» میسوخت.
از خدا مسألت میکرد که این بار، دیگر رعایت نوبت یادش نرود و کسی جز او را نبرد.
نجوا میکردم که «مامان جان، اگر شما بروید، همۀ ما خراب خواهیم شد». میگفت که
«رفتنِ من، سنت است؛ رفتنِ فرهاد، برایم ذلت بود». خدا هم معطلش نگذاشت و بردش پیش
فرهاد و خاور و دادا. و ما بازماندگان، همگی خراب شدیم.
مادرم
هفت سال در یک مدرسۀ استالینی درس خوانده بود، اما دکترای زندگی داشت. شیواترین
زبان و بیان، دقیقترین تشخیص و بررسی مشکل، سنجیدهترین رایزنی و مشورت، انسانیترین
رویکرد به هر موضوعی را داشت. در عین سادگی و صمیمیت یک فرشته. زندگی شلوغ و
پرمشغلۀ یک مادرِ نُه فرزند هم که تصورش برای ما سخت است، مانع از این نمیشد که
لحظهای گیر بیاورد و کتاب و روزنامهای بخواند. اگر روزگار به او مجال میداد به
بالاترین درجات علمی هم دست مییافت. اما او توانست به بالاترین درجات علم و عملِ
مادری برسد.
فرزندِ
غریبش من بودم. هرگز نمیخواست غربتم اینقدر به درازا بکشد. همیشه میخواست
برگردم. ولی رفته رفته، به دلیل خوی ناسازگار و صراحت لهجه و بیپردهگویی من، با
غربت من کنار آمد. فکر میکرد غربت برایم امنتر است. هر بار که تلفنی صحبت میکردیم،
التجا میکرد: «ده نومَت مُرم (بمیرم برات) شفقت جون، گپهای سیاسی نزن، به این و
اون کاری نداشته باش، مون بیبلا شینیم (بذار بیبلا بشینیم)...» همهاش نگران بود
که صراحت لهجه کار دستم خواهد داد و روزی روزگاری به حسابم خواهند رسید و سربهنیستم
خواهند کرد. حالا تنها مایۀ تسلای من این است که داغِ من بر سینهاش ننشست.
و هر بار
که به دیدنش میرفتم پیش از خداحافظیِ تلخ و شور و اشکآلودی که داشتیم میگفت:
گلهای
باغِ وصلت چینیم یا نچینیم؟
دیدار یکدِگر را بینیم یا نبینیم؟
دیدار یکدِگر را بینیم یا نبینیم؟
و من
همیشه اطمینان میدادم که خواهیم چید و خواهیم دید.
اما این
بار، همین دو ماه پیش، در روز پربرفِ اول اسفند که خداحافظی کردیم، دیگر آن بیت را
نخواند. سرِ آستانۀ خانه یک کارد بزرگ گذاشت. از روی کار رد شدم. روی شانههایم
آرد پاشید. گرم در آغوشم گرفت و گونههایم را بوسید. و با آرامش عجیبی خداحافظی
کرد. برای اولین بار از حملۀ امواج احساساتم هنگام خداحافظی با مادر در امان مانده
بودم. چون مادر آرام بود و گریه نمیکرد. انگار داشتم برای چند ساعتی از او دور میشدم.
و واقعاً همین طور هم شد. پرواز ۱۴ ساعت به
تأخیر افتاد و من شادانوشتابان پهلوی مادر برگشتم. با هم گفتیم و چایی نوشیدیم و
اندرزهایش را به گوش جان شنفتم. و باز هم صحنۀ خداحافظی. این بار برای همیشه.
فیلم
آخرین ساعات زندگی مادر را میبینم که «پیمان» برایم فرستاده. مادر در حال تماشای
یک سریال ترکی، لابد روی شبکۀ «جِمتیوی». کوچکترین نشانهای نیست از این که این
عزیز دل و دیده رفتنی است.
کاملاً
ناگهانی بود. سر پا بود که قلبش پس از ۷۷ سال از
تپیدن بازماند. کنار نخستفرزندش و در بغل او جان داد. این دعای همیشگیاش مستجاب
شد که «خداوندا هرگز مرا محتاج دیگران نکن». اما ظرف دو سه ماه اخیر، دمی از درد
دوری «فرهاد» نیاسوده بود و همین درد بیدرمان، قلب ظریف مادر را سوده بود. و زخمِ
رفتنِ فرهاد هنوز به هم نرسیده، زخم جانسوزتری وجود ما را به آتش کشید.
حالا با
این قلب شرحه شرحه و ذهنِ پریشانِ مادرمرده، چگونه شرح درد دوری از پاکترین
انسانی را بگویم که نگاهش چشمۀ مهر بود؟ چگونه تظاهر کنم که من همانم که بودم و
زندگی همان است که بود؟ چیزی را که مادر به من یاد نداده، همین تظاهر است.
از لحظهای
که خورشیدم غروب کرد و در چنگ ظلمت ماندم، سردم است. سرد، مثل این که در یخچال
خداوند گرفتار آمده باشم. سرد، انگار زمهریر موعود همین بوده. گویا تازه از بطن
مادر فرو افتاده و در دشت برهوتی رها شدهام، سرگردان...
از این
به بعد انتظار رسیدنم را نمیکشید مامان. از این به بعد نگران گفتهها و نوشتههای
بیپروای من نیستید. از این به بعد مهمترین مخاطب برنامههایم را ندارم. معصومانهترین
نگاه و تبسم از روی صفحۀ زمین زدوده شد. وجود بهاریاش که فروردین آمده بود، اردیبهشت
هم زیر خاک شد و روانش در بهشت آرمید. مادرم، زبیده رجبیان، زبید یا عطیه یا هدیه
پروردگار بود و بازپس به سوی پروردگار شتافت.
با این
همه حرف، نتوانستم یک ذره از اندوه دوریات را بیان کنم مادر...
(این عکس
را که اکنون در گوشۀ یادبود مادرم در غربت است، نوهاش «پیمان» دو روز پیش از
درگذشت فرشتۀ نگهبانم گرفته)
No comments:
Post a Comment